یک سال و ده ماه و پانزده روز گذشت!
پنج روز پیش میتونستم این آهنگ بنیامین رو بخونم "امروز درست یک ساله و ده ماهه و دوروزه که ندیدیمت!"
امروز بعد از این همه مدت اومدم یه سر به وبلاگ بزنم بدون قصد قبلی و اتفاقی!
یهو به ذهنم رسید!
یه بار دیگه که اومدم وبلاگم دست یکی دیگه بود گفتم حتما پاکش کردن، نمیدونم آدرسو اشتباه زدم شاید؛ چون خداروشکر هنوز دست خودمه!
الان این الهه با الهه دوسال پیش فرق داره. الهه ای که دوسال پیش سعید خیلی راحت تنهاش گذاشت و رفت!به محض اینکه فارغ التحصیل شد،نمیدونم با چه حسی رفت و طی این دوسال چه احساسی به من داشته! هنوزم الهه ای تو ذهنش هست یا نه!؟
خیلی طولانی به نظرم میاد انگار ۴ یا حتی ۵ سال گذشته!!! نمیدونم چرا!
تو این مدت اتفاقای زیادی هم افتاده.یه بار تصمیم به ازدواج گرفتم ولی نشد من موندم و حس اینکه خواستگار به اون خوبی رفت و اون آدم موند با یه حس دوست داشتن که دیگه راهی برای رسیدن به دوستش و عشقش نمونده بود! واقعا براش متاسفم هرچند که من این وسط خیلی تقصیری ندارم شایدم این تصور ذهنی خودمه....ولی اگه مقصرم امیدوارم خدا و اون بنده خوبش منو ببخشن...
رفتن به کارآموزی....چند ماه بعد پی بردن به احساس دوست داشتن استاد و رفتن به خلسه....ازدواج اون آدم و منگ شدن!!!
و حالا هجوم خاطرات همه این چند سال و یه بغض تو گلو
.
.
.
.
به امید روزی که کسیو دوست داشته باشم...او هم منو.... و ما یک خانواده خوشبخت باشیم....یکی دوتا بچه گوگولی و فراموش هرچی که تو این چهار سال دانشگاه اتفاق افتاد....
و این ترم...ترم آخر!