نمي خواهم بداند کس که گشتم عاشق زارت
توئي چون يوسف کنعان و من هستم خريدارت
تو با آن حسن روزافزون که داري هيچ شکي نيست
اگر افزون شود در من هر لحظه شوق ديدارت
شدم بيمار و ميسوزممن اندر آتش هجران
طبيبا چاره انديشي نما از بهر بيمارت
نه تنها عاشقم بر آن حسن روي و خوي دلجوت
مرا مشتاق خود کردي تو با آن حسن رفتارت
بگو با من سخن اي خوش بيان از هر دري خواهي
که تا با گوش جانم بشنوم آهنگ گفتارت
تو را هرچند "نامعلوم" رازهائي در نهان باشد
مبادا آنکه هرکس نمائي فاش اسرارت